لرزش
05 آذر 1402 توسط حَوراء
بسم الله
لوستر تکان می خورد استکان چای روی میز میلرزد
صدا از شیشهها و پنجره بلند شده است
بچهها ترسیده اند خودم هم.
اگر ترسم را نشان بدهم واویلا میشود دستهایم را برایشان باز میکنم و میگویم: « بیابید بغلم، نترسید چیزی نیست.»
در آغوشم دیگر هراسی ندارند من هم خودم را به آغوش خدا می سپارم.
آرام شروع میکنم سوره زلزال را میخوانم نگاهشان به من است.
و من چشم میبندم به رویشان
در دلم میگویم خدایا من از خشمت به رحمتت پناه آوردم .
آرامش مثل حصار محکم مرا در بر میگیرد.
براستی هرکس از خدا بترسد دیگر از چیزی نمیترسد.
#به_قلم_خودم